از نانوایی یکی تعارف کرد که با ماشین برسانَدَم. گفتم نه. توی باران پیاده آمد. می دانستم توی این پیاده آمدن چیزی خواهم گرفت. اول علی درزی را دیدم. -بعدا برایت خواهم گفت- اما هنوز چیزی بود. پیچیدم توی کوچه، فاطمه را دیدم، فاطمه ی خودم، باران سر می خورد روی کاپشن سفیدش. آمده بودی سبزی بخری. نمی دانی چه بود این دیدنتان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر