۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

بجنورد

بُجنورد، ملعونترین شهر دنیای مادی. تمام یک کلاس کتک خوردند. بِجنَوَرد. همه اشتباه خواندند. شب قبلش من رفتم از بابا پرسیدم. توی آن هال کوچک خانهمان. یادت هست توی هال کوچک یک بار از جلوم رد شدی. چهارده سالت بود. آمده بودی شهر دبیرستان بخوانی. صورتت گردتر بود. روم نمی شد به بابا بگویم این چه نوشت. از بابا پرسیدم کدام شهر است اولش ب است توی خراسان است دومش ج است سومش ن است بابا گفت بُجنورد. من فهیمدم خانواده هاشمیِ کتاب اجتماعی سوم ابتدائی سر راه نیشابور رفته‌اند کجا. نمی‌دانم بابا فهمید که من فریبش دادم یا نه. من از اینکه شانزده نفر قبل از من همه غلط خواندن خوشحال بودم. نوبت من شد، من درست خواندم، به جان دندان‌هات که از لب‌های خندانت طلوع کرده‌اند راست می‌گویم. وای چه شیرین است این نوشتن. برایتنگفته‌ام این خاطره‌را و تو داری با نوشتن این‌ها را می‌خوانی. ضرغام‌پور، پسر خان بزرگ بویراحمد گفت بیا بیرون. من ناامید آمدم بیرون. دو نفر دیگر هم آمدند بیرون. مصطفی صالحی –یادت باشد جریان مصطفی صالحی را بعدا برایت بگویم- خواندن من را تقلید کرد و ضرغام‌پور معلم مستبد مهربان کلاس سوم گفت احسنت. همه ی نوزده نفری را که بیرون پای تخته بودند یکی یک چوب زد. به من گفت دستت را بیار جلو و برو بنشین. گفتم من دُرُس خواندم. گفت دستت را بیار. نیاوردم. تمام زنگ پای تخته ایستادم و ننشستم. آن روز دو دانشجوی تربیت معلم آن روز سر کلاس بودند، همه روزهای سه‌شنبه می‌امدند. من همیشه دوست‌شان داشتم. شبیه این آدم‌های توی فتیله بودند. –آه کلی خاطرات دارم از این‌ها- معلم درس نو داد. من ایستاده بودم پای تخته. کاپشن سرخ تنم بود. پنج دقیقه مانده به زنگ ضرغام‌پور، پسر خان بزرگ بویراحمد آمد جلو، بغلم کرد، بوسیدم، دست کشید روی سرم. گفت دُرُس خواندی، برو بشین. من پیروز شدم، حتی پسر خان بزرگ بویراحمد هم پیروز شد.

هیچ نظری موجود نیست: