۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

پایان

خیلی وقت است دعا نکرده‌ام، خیلی وقت یعنی خیلی سال. نه این‌که ایمان نداشته باشم، شاید یک روز سخت، تصمیم گرفته بودم، تسلیم باشم؛ تسلیم هستی ازلیِ ابدیِ بی‌کران. دیشب وقتی چشم‌هات بسته بودند، برخاستم. لب‌هات تبسمی پنهان داشتند. بچه‌ها مثل همیشه توی خواب چرخیده بودند. انگار دست خودم نبود. فکر کردم، انگار هرچه می‌دانستم می‌شد عین هستی و هر چه می‌خواستم می‌شد. دست‌هام لرزید، سست بودم. خواستم یک سال زنده بمانم. انگار دانستم باید بمیرم و باور کردم دعام مستجاب بود. هنوز تصمیم نگرفته‌ام این برخاستن میان خواب را باور کنم یا نه.

ای کاش امسال کبیسه باشد.

هیچ نظری موجود نیست: