۱۴۰۲ خرداد ۲۷, شنبه

معنای نو

 مثل مردی کویری که نخستین بار دریا را ببیند و بگوید آنچه ما از آب دیده و شنیده بودیم، شوخی بود. مثل نابینایی که بینا شود و بگوید آنچه این سال‌ها از دیدن شنیده بودم، بی‌معنا بود.
کزآتش فراقت،شرحی شنیده بودم
لیکن درون آتش،خودرا ندیده بودم

خیال می‌کنم آنچه این سال‌ها «غم» می‌خواندیمش، هیچ بود؛ هیچ. غم چیز دیگری است. «تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی»

۱۴۰۲ خرداد ۲۵, پنجشنبه

نوا

 شجریان می‌خواند و مشکاتیان می‌نواخت. ... بگذار ... بگذار تا مقابل روی تو .... یکهو غم آمد. گریستم. یادم آمد وقتی که دیدم طاء نوشته است که فاطمه مرده، شجریان می‌خواند و مشکاتیان می‌نواخت... بگذار ... بگذار تا مقابل روی تو ...

خیال می‌کنم گره‌ای در ذهنم ایجاد شده است بین بگذار تا مقابل روی تو و بین یاد فاطمه. 

۱۴۰۲ خرداد ۲, سه‌شنبه

زنگ


 دیروز عصر کلاس داشتم. گوشی را ساکت کرده بودم و هنوز همان‌طور است. چشمم به صفحه نمایشگر است و چندبار حس کردم صفحه گوشی روشن  و خاموش می‌شود. توجهی نکردم. صفحات آخر کتاب بود. دوباره انگار روشن شد و خاموش شد. گوشی را برداشتم، زینب زنگ زده بود، جواب نداده بودم. صادق زنگ زده بود، جواب نداده بودم و چند بار طیبه زنگ زده بود و جواب نداده بودم. وقتی چند نفر از خانواده‌ات پیاپی زنگ بزنند، انگار ناقوس مرگ است. توی ذهنم جلوی این فکر دیوار می‌کشم، خودم را مشغول کرده‌ام به خبرخوانی و هیچ سطری را نمی‌فهمم. اما هی از این خبر به آن خبر می‌پرم. گوشی همچنان ساکت است و وقتی می‌بینم چند بار دیگر زنگ خورده، مطمئن‌تر می‌شوم. شاید.

۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

خواب


 دم غروب، تمام ماه جلوی تمام خورشید ایستاده بود. ایستاده بودم روی دیواری یا شاید روی ایوان خانه‌ای و روبرویش تا دم افق باز بود. زبانه‌های خورشید گرداگرد قرص سیاه می‌رقصیدند؛ انگار تارهای زعفران در روز طوفان. زیبایی‌اش وادارم می‌کند احمد را خبر کنم که کسوف دم غروب را تماشا کند. چند دقیقه‌ای محوش بودم و شاد بودم از تماشایش. انگار آنی‌ودمی خورشید شتاب گرفت و پس افق پنهان شد.
گمانم این است توی خواب می‌گفتم ماه‌گرفتگی؛ اما خورشید بود که گرفته بود و در حال کسوف غروب کرد.

۱۴۰۰ تیر ۳۰, چهارشنبه

کان الدنیا لم تکن

 هفتاد و شش می‌رفتیم تکواندو. آنجا با فرج آشنا شدم. گاهی با هم از کوچهٔ هدف تا حرم می‌آمدیم. هفتاد و هشت هر دو آمدیم مدرسهٔ امام باقر زیر پل نیروگاه و هم‌حجره‌ای شدیم. احمدعباسی هم بود. با هم هیئت می‌رفتیم. با هم کلاس‌های فلسفه غرب و معرفت‌شناسی و ... می‌رفتیم. به مباحث دور و بر صهیونیزم علاقه داشت. بعدها کتابی نوشت به اسم اسطوره‌های صهیونیستی در سینما. این سال‌ها گاهی هم را می‌دیدیم و گپی می‌زدیم. دو سه ماه پیش بهش زنگ زدم و عجله داشت و گفتگومان کوتاه بود. صبح زهرا گفت موتورسیکلتی تصادف کرده و پنج نفر کشته شده‌اند. گفتم حتماً خانوادگی روی موتور بودند و عصر پرسید فرج‌نژاد را می‌شناختی. خبرش را که خواند، همان تصادف بود. خودش و زنش و سه بچه‌اش مرده بودند. آنی و دمی همهٔ خانواده‌اش از این سرا رفته بودند و انگار هیچ. دیروز بودند و امروز نه. حسن می‌گفت دیشب دمِ حرم دیده‌بودش و خواسته بود سلامی بکند، اما نکرده بود.


۱۴۰۰ تیر ۱۶, چهارشنبه

میمِ فالستان

 فالستان جایی است که مدتی است برای طراحی می‌روم. البته اسمش فالستان نیست. من اسمش را گذاشته‌ام فالستان. از دوازده-سیزده‌نفری که آنجا کار می‌کنند تنها دو نفر را می شناسم. یکی سال‌های اول حوزه همکلاسم بود و یکی هم رفیقم که به درخواست او رفتم. یکی دو ماه اول به شناخت یواشکی آدم‌های دوروبر گذشت. امروز اولین بیزاری را تجربه کردم. شاید هم ارادهٔ بیزاری بود. میم هم که مثل من همین چند ماه آنجاست، پریروز به هاء که دومین روزی بود که آنجا آمده، به حالتی دستوری گفت برو نون بگیر. دیروز آمد و با حالت بچه‌زرنگ‌های خوابگاهی گفت الان به هاء می‌گویم برود نان بگیرد. گفتم دیروز بهش گفتی و امروز خودت برو. تقریباً هیچ‌یک از کسانی که آنجا هستند، چنین رفتاری نداشتند. 

۱۴۰۰ فروردین ۳۰, دوشنبه

بی‌بی‌نوری

 دوسالگی تا پنج‌سالگی خانه‌مان محلهٔ کارخانهٔ قند یاسوج بود. دوران بسیار شیرینی بود برای‌مان. از آنجا خاطرات تصویری بسیاری دارم و زخمی که میان پیشانی‌ام نشسته است. بی‌بی‌نوری که بهش بی‌نوری می‌گفتیم، از همسایه‌هامان بود. ازش خاطرهٔ خاصی در ذهنم نیست جز اینکه وقتی صادق به دنیا آمد، تا چند روز صادق را بردند خانه‌شان و وقتی آوردند دخترش می‌گفت بذاریدش پیش خودمان بماند. اما آنچه در ذهنم ازش مانده، مهربانی و دوست‌داشتنِ ما بچه‌های خرد و ریز بود. هر وقت مادرم اسمش را می‌گفت این مهربانی برایم متجلی می‌شد. امروز که به مادرم زنگ زدم، گفت بی‌نوری مُرده است. خداوند با مهربانی‌اش در آغوشش بگیرد.

۱۴۰۰ فروردین ۷, شنبه

در ستایش الف

چند سال پیش که گپ‌وگفت درباره «لا نعلم منه الا خیرا» بالا گرفته بود، نوشته بودم این دروغی است که انسان در برابر خدا می‌گوید و هم خودش می‌داند دروغ است و هم خدا می‌داند دروغ است و هم خود انسان می‌داند که خدا می‌داند دروغ است. اما با این‌حال این دروغ را می‌گوید و معنایش این است اینک که دست مرده نمی‌رسد که کاری کند، ما بدی‌هایش را فراموش می‌کنیم و تو هم بگذر.
صبح گفتند سید احمد پسر سید محمد مرده است. هم‌سن من بود و از بچگی می‌شناختمش. هم قوم‌وخویشی دوری داشتیم و هم پدرش دوست پدرم بود. دوسه‌ماهی هم‌خانه بودیم و کمابیش این سال‌ها رابطه داشتیم. وقتی بابا که نماز میت را می‌خواند می‌گفت «لا نعلم منه الا خیرا» احساس کردم که به خدا دروغ نمی‌گویم. این سال‌های طولانی چیزی جز لبخند و احترام و دوستی از او در ذهنم ندارم. خداوند غریق رحمتش کند.

۱۳۹۹ آذر ۲۹, شنبه

 به میم پیام دادم. گفت رفته بود مشهد و مدرسهٔ امام صادق. صادقی و فصیحی مرده‌اند و کاظمی حالش خوش نیست. نمی‌توانم شیدایی‌ام را به آن مدرسه و آدم‌هایش پنهان کنم. بخشی از شیرین‌ترین ثانیه‌های تکرارنشدنی عمرم را در آن مدرسه بوده‌ام. می‌شد ایمان را لمس کرد آنجا. پر از شادی بود. شادی محض. چه بسا بتوان ادعا کرد لذتی را که در اقامت‌های چندماههٔ تابستانه در آنجا بود، کمتر کسی در این دنیا چشیده باشد. مدرسه‌ای که نه درخت داشت و نه معماری‌ای و نه هیچ چیز دیگر. مدرسه‌ای ساده با حیاطی ساده و کوچک و ده‌پانزده حجره کوچک سه در چهار. نزدیک حرم امام رضا بود. صادقی عصرها می‌آمد و طلبه‌ها دورش جمع می‌شدند و نهج البلاغه می‌گفت. امجد هم گاهی می‌آمد. سال‌هاست نرفته‌ام. اما دائما آن لذت شیرین را می‌چشم. 

۱۳۹۹ آذر ۳, دوشنبه

بازگشت به کودکی

 جیم میگفت توی راه شیراز یکهو ماشین‌ توی هوا معلق زد و هی می‌خورد به زمین و می‌رفت هوا. سمت راست جاده دره بود. مطمئن بود خواهد مرد. می‌گفت آن لحظه یکهو کودکی‌ام آمد جلوی چشم‌هایم. با برادرها و خواهرها توی هال دورهم نشسته بودیم و خوش بودیم و یادآوری آن لحظات خوش در آن گاه نزدیک به مرگ خوش بود. ماشین در دره نیافتاد و ایستاد و چیزی‌شان نشد.
عمهٔ بزرگم سخت مریض است. چند باری بردنش بیمارستان و برش گردانده‌اند خانه. با شکوه به دخترش گفته بود نگذاشتی برادرهایم را این مدت ببینم و خواسته بود که عمهٔ دیگرم برود پیشش. انگار دوست دارد برگردد به همان کودکی. 

۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

لیکهٔ تنها

از دیشب دو نیمه‌شب صدای رنجور و مستمر «لیکه» از یکی از همسایه‌ها به گوش می‌رسد. لیکه جیغ ممتد آیینی زنانه در سوگواری‌هاست و حتی به معنای خبر درگذشت کسی است. گاهی ده‌ها زن با هم لیکه سر می‌دهند و این همراهی خود نوعی تسلی است. اما لیکهٔ دیشب لیکه‌ای تنها بود. باید حدس می‌زدیم از کدام‌یک از همسایه‌هاست. از خانهٔ مسعود بود. مسعود همهٔ دوران ابتدایی و راهنمایی -به جز یک‌سال که یاسوج نبودیم- هم‌کلاسی‌مان بود و بیشتر وقت‌ها سر یک نیم‌کت بودیم و هر صبح می‌آمد در خانه را می‌زد و با هم می‌رفتیم تا مدرسه و با هم برمی‌گشتیم. پدرش لحاف و تشک می‌دوخت. وقتی ازدواج کردیم، مادرم شش تشک برای‌مان به پدر مسعود سفارش داد. مامان صبح بی‌طاقتی کرد و گفت می‌روم می‌پرسم. ماسک زد و عصا دست گرفت و رفت پرسید. خواهر کوچک‌تر مسعود مرده بود. اسمش زهرا بود و دو بچه داشت. جز تصویری مبهم از دوران کودکی هیچ‌چیزی ازش در ذهن ندارم؛ اما همین‌که همسایه بودیم و همین‌که خواهر مسعود بود، برای غم کافی بود. هنوز صدای لیکه‌ای تنها که گاهی فقط یک‌نفر همراهی‌اش می‌کند، از حصار خانهٔ همسایه می‌گذرد و غم را در تمام کوچه منتشر می‌کند. خداوند رحمتش کند.

۱۳۹۹ آبان ۲۴, شنبه

اینستاگرام و احساس فقر نسبی

گسترش اینترنت و فراگیری گوشی‌های هوشمند، شبکه‌های اجتماعی را که در ابتدا رنگ و بوی نخبگانی داشت، به سمت همرنگ‌شدن بیشتر با جامعه برد. هر چه اینترنت و گوشی‌های هوشمند به دست افراد بیشتری می‌افتاد، شبکه‌های اجتماعی بیشتر شبیه کوچه و خیابان می‌شد. تلگرام و اینستاگرام در ایران نسبت به شبکه‌های دیگر نفوذ بیشتری دارد. یکی از تبعات فراگیری اینستاگرام، نامداری برخی از پولداران است و هر تصویری از اینان نمایش تجمل و پولداری است حتی اگر چنین قصدی نداشته باشند. خانه‌های بزرگ، غذاهای رنگارنگ، وسایل گران‌قیمت و ... این تجملات -که شاید در نگاه آن فرد پولدار تجمل نباشد- هر روز جلوی چشمان بسیاری از مخاطبان که نمی‌توانند آن وسائل را دارا باشند، رژه می‌روند. تجملاتی که در نبود شبکه‌های اجتماعی به ندرت به چشم متوسطان و فقیران می‌آمد. ما به ندرت در خیابان‌ها پورشه یا بنز می‌دیدیم؛ اما الان هر روز در کوچه‌پس‌کوچه‌های اینستاگرام بنزها و پورشه‌ها خودنمایی می‌کنند. عجز من و ما از داشتن این زندگی که هر روز جلوی چشم من است، مرا به سمت احساس فقر و نداری می‌کشاند. در دنیای بدون اینستاگرام، من در محله‌ای زندگی می‌کنم که معمولاً همه مثل همند با تفاوت اندک. در مدرسه‌ای درس‌خوانده‌ام که سطح زندگی همه تقریباً شبیه هم بوده و ... این همرنگی و همراهی در دارایی زندگی، آن احساس فقر را کمرنگ می‌کند. اما همواره در چشم بودن دارایی هنگفت دیگران باعث پررنگ‌شدن احساس نداری می‌شود. اگر این ادعا درست باشد، شاید بتوان گفت اینستاگرام می‌تواند به افسردگی و حتی سرخوردگی اجتماعی منجر شود. 

لجبازی یا مقاومت؛ سوت رابین‌هودی

نسبت به آنچه می‌نویسم مواضع تندتری دارم. یعنی نوشته‌هایم پر است از محافظه‌کاری. به گمانم دلیلی ندارد به خاطر باوری -آن‌هم که احتمال خطا درش هست- که تأثیری بر جامعه ندارد، به دردسر بیافتم. البته این به معنای نفی تلاش مدنی برای کاستن رنج در جامعه نیست؛ اما گاهی گفتن یا نگفتن گزاره‌ای مثلاً دربارهٔ شخص الف هیچ کمکی نمی‌کند. بگذریم.
اما همه دلیلم این نیست که به خاطر دردسر احتمالی محافظه‌کاری می‌کنم و کلماتم را غربال می‌کنم. افرادی هستند که می‌خواهند مرا و دیگران را بکشانند به بیان موضعی تند و تیز. موضعی که دغدغهٔ من نیست یا دغدغهٔ اصلی نیست. احساس می‌کنم بیان پس از فشار این گروه، نوعی تسلیم شدن و همراهی با آنان است. برایم گاهی آزادی شخصی مهم‌تر از بیان مسئله‌ای اجتماعی است. به یاد دارم نکته‌ای را که چند سال قبل بی‌هیچ فشاری گفته‌ام، حاضر نبودم پس از اینکه گروهی می‌گفتند چرا فلان موضع را نگرفتی، تکرار نکنم. نه اینکه به آن باور نداشته باشم، می‌خواستم بگویم من با موج شما چیزی نخواهم گفت. شاید هم نوعی لجبازی باشد برای ناهمرنگ‌شدن با جماعت. یواش‌یواش به سمتی رفته‌ام که هر چه را همه درباره‌اش سخن می‌گویند، من نمی‌گویم و یا با تأخیر می‌گویم. اگرچه باز هم در پساپرده این موج حتی آنهایی را که مقاومت/لج‌بازی می‌کنند، با خود همراه خواهد کرد.  اسم این مقاومت و لج‌بازی را که شبیه بی‌اعتنایی است گذاشته‌ام «سیاست سوت رابین‌هودی».

۱۳۹۹ خرداد ۳۰, جمعه

لئامت

لئامت را به از خود نگذشتن در جایی که عادتاً مردم می‌گذرند معنا می‌کنم. شاید دقیق نباشد. مثلاً کودکی در خیابان از مردی که شلنگ آب را باز کرده و دم خانه شان را می‌شوید، می‌خواهد از آن آب بنوشد و آن مرد خودداری می‌کند. از نظر حقوقی و   
قانونی حق مرد است که درخواست کودک را بپذیرد یا نپذیرد؛ اما این از حق خود نگذشتن نزد مردم مذموم است. 

شاید اینطوری بگویم که لئامت خودداری از ایثارهای ناچیز است؛ ایثارهایی که معمولاً هزینه‌ای ندارند یا هزینهٔ بسیار کمی دارند.  

۱۳۹۸ اسفند ۲۳, جمعه

روز پس از کرونا

نمی‌دانم می‌توانیم کرونا را شکست دهیم یا نه. دشمنِ شبهِ آخرالزمانی انسان، از فضا نیامد. هیچ سفینه‌ٔ بزرگی نداشت. اندامِ آهنینش اندازهٔ آسمان‌خراش‌ها نبود. انسانِ ضعیف مغرور به سختی زمین‌گیر شده است. به روز پس از کرونا فکر می‌کنم. مردم می‌توانند دوباره به خیابان‌ها بروند و هم‌دیگر را در آغوش بکشند. اما همه‌چیز رنگ سوگواری دارد. داغ سوگواری بر دل‌مان مانده است. هر کدام از ما چند نفر را از دوستان و خویشان از دست داده‌ایم. مثل پایان جنگ است. پایان تلخ جنگ.

۱۳۹۸ اسفند ۱۱, یکشنبه

خواب

توی ساحل بودیم. علی هم بود. آرامش بود. دریا آرام بود. یکهو از دور دیدیم که دریا برخاسته و از دور موجی بلند به سمت ما می‌آید. می‌گویم فرار کنیم اما امیدی نیست. علی فرار می‌کند. بغلش می‌گیرم. موج ما را برمی‌دارد. علی را بالای آب نگه می‌دارم و می‌گویم نترس. سرعت موج کم می‌شود. نوک پاهایم دنبال زمین می‌گردند. بعد دقیقه‌ای زمین را با پا حس می‌کنم و انگار رها شده بودیم.  نمی‌دانم دیگران چه شدند.

۱۳۹۸ اسفند ۸, پنجشنبه

کابوس ۲

یکهو یاد روایتی افتادم که می‌گوید در آخر الزمان پیش از ظهور دو مرگ [گسترده] خواهد آمد: یکی مرگ سفید و دیگری مرگ سرخ. مرگ سرخ شمشیر است و مرگ سفید طاعون. شاید پیشرفت‌های پزشکی ما را قانع کرده بود که دیگر بیماری‌هایی نیستند که درصد بالایی از جمعیت زمین را بکشد. بیماری‌ها دیر یا زود کنترل و درمان می‌شوند. نمی‌دانم‌؛ اما راه بسیاری است [و حتی شاید بسیار بعید] که کرونا مانند طاعون‌های قرون وسطی شود. اما تصورش تصور وحشتناکی است. سال بعد و پنج سال بعد و ده سال بعد را تصور کنیم که از هر ده نفر یکی مرده‌اند و حتی بدتر از هر سه نفر یکی. این یعنی بسیاری از عزیزان ما و بسیاری از کسانی که می‌شناختیم، مرده‌اند. 

۱۳۹۸ دی ۲۷, جمعه

کابوس

شبیه فیلم‌های هالیوود بود. جایی بودیم انگار روستامان. اما همهٔ مردم بودند. قرار بود حمله کنند و ما مطمئن بودیم اگر بمانیم خواهیم مرد. هیچ سلاحی برای دفاع نداشتیم و آنها سلاح‌های ماورائی داشتند. بالای کوه گذرگاه تنگی بود. می‌گویم اگر از آنجا بگذریم و آن پشت بمانیم، بهمان دسترسی ندارند. اما زهرا انگار مقاومت می‌کند که نرویم. مردم به سمت بالای تپه‌ها می‌روند. وسط تپه‌ها آپارتمان‌هایی است. می‌گویند اینجا در امان است. گلوله‌های آتشین بزرگ بود که پرتاب می‌شد و انگار سربازانی که از نزدیک با شمشیرهای سیاه لت و پار می‌کردند مردم را. اول آنجا در امان بودیم؛ اما گلوله‌های آتشین به آنجا هم رسید. بابا بود، بچه‌ها بودند، زهرا بود. فرار کردیم به بالاتر. از میان گلوله‌ها رد می‌شدیم. گفتم برویم سمت همان گذرگاه. بعضی‌ها هم به آن سمت آمدند. بابا وسط راه نشست. نای راه رفتن نداشت. به گذرگاه رسیدیم، به زور بالا رفتیم. محوطهٔ کوچکی بود که زیرش دره‌ای بود که توی درهٔ دریاچهٔ کوچکی بود. نیلگون بود و به سبز می‌زد. آن طرف دریاچه، گیاه بود که روی دریاچه بود. دویست سیصدمتری پایین‌تر بود. خیال می‌کردیم در امانیم که گلوله‌ها به دیواره‌های گذرگاه می‌خورد و انگار همان سربازان آمدند با تیغه‌های که بدن‌ها را دو نیم می‌کردند. کسانی از بالا پریدند توی دریاچه. به زهرا گفتم بپریم. گفتم بچه‌ها کجایند؟ بچه‌ها نبودند. بابا نبود. نمی‌شد برگردیم. از بالا که نگاه کردم، شهید همت توی آب راه می‌رفت. پریدیم. از گیاهان گذشتیم. انگار آن طرف دریاچه امن بود. انگار رسیده بودیم به عراق. بچه‌ها نبودند. بابا نبود. من بودم و زهرا. انگار نجات یافته بودیم. از خواب بیدار شدم و همه‌اش تصویر بابا توی ذهنم بود که روی تپه‌ها نشسته و می‌پرسیدم کجای خواب بچه‌ها را گم کردیم.

۱۳۹۸ دی ۱۴, شنبه

جاودانگی

یکهو جنگ جلوی چشمم رژه رفت. آدم‌هایی که کشته می‌شدند؛ زندگی‌هایی که به پایان می‌رسید؛ شیون‌هایی که بر کشتگان سر می‌دادند و شروه‌هایی که می‌خواندند. دنیایِ همهٔ ما روزی تمام می‌شود، چه با جنگ و چه بدون جنگ. کوتاهی دنیا و پنج‌روزه‌بودنش گاهی رنج را از رنج تهی می‌کند و شادی را از شادی و همه چیز پوچ می‌شود. وقتی در فکرم به مرگ می‌رسیدم، به دیواری می‌رسیدم که جلوتر نمی‌رفت و همه‌چیز پوچ بود؛ نه شادی‌ای بود و نه رنجی. همهٔ زندگی همهٔ انسان‌ها از اولین انسان تا الان ثانیهٔ پایانیِ یک‌شبانه روز زمین هم نمی‌شود و زندگی من، در برابر تاریخ انسان هیچ و تمام تاریخ زمین، در برابر هستی، هیچ. این همه چیز را تهی می‌کند. با پرسش اگر جاودانگی‌ای باشد و اگر خدایی باشد و اگر وعدهٔ بهشت [به معنای عامش] راست باشد، دیوار فکرم شکسته شد. آنی و دمی جاودانگیِ خیالی را لمس کردم. به گمانم شیرین بود و پر معنا. شاید جاودانگی به پوچی زندگی زمینی معنا دهد؛ شاید.

۱۳۹۸ دی ۱۳, جمعه

حسی که الان دارم، استیصال مطلق است. هیچ چیزی جز چند واژهٔ پوچ ندارم؛ هیچ. نمی‌دانم باید چه کنم و جز ناتوانی در خودم هیچ نمی‌بینم و از این عجز، رنج می‌برم. این استیصال وقتی بیشتر می‌شود که منِ مؤمن می‌دانم خدا قرارش این است که کارها را بر اساس اسبابش پیش ببرد. لحظات استیصال مطلق، لحظاتی است که دوست داریم خدا این قانون را کمی کنار بگذارد، مهربانی بی‌کرانش را در زمین پخش کند؛ نه بی‌نیازی‌اش را و یواش در آغوش‌مان بکشد و بگوید «پدرها گاهی قوانین خودشان را می‌شکنند»

۱۳۹۸ دی ۱۲, پنجشنبه

از کران تا به کران لشکر ظلم است

دنیای امروز تقسیم نمی‌شود به حق و باطل؛ جنگ خیر و شر نیست؛ جنگ سیاهی با سیاهی است؛ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ. ما باید از خودمان دفاع کنیم؛ از خانواده‌مان؛ از دوستان‌مان؛ از شهرمان؛ از میهن‌مان و از انسان. چیزی نداریم جز چند واژهٔ غالباً بی‌تأثیر؛ اما همین واژه‌ها را برای اعتراض بر هر بانگی که رنج انسان را فریاد می‌زند، بکوبانیم؛ بر آنان‌که بر طبل جنگ می‌کوبند؛ بر آنان‌که هوادار تحریمند و هر چیزی که نتیجه‌اش رنج انسان است. به بهانهٔ مبارزه با سیاهی، طرف سیاهیِ دیگر ایستادن، سیاهی‌لشگریِ تاریکی است. تنها چراغ روشن، همین زندگی کوچک ماست، این زندگی را به حمایت از حاکمان سیاه وشریر شرق و غرب هدیه ندهیم. اگر مبارزه‌ای هست، مبارزه برای نفی رنج انسان‌هاست؛ نه هلهله برای شریران خاور و باختر.

۱۳۹۸ آذر ۲۴, یکشنبه

در ناتوانی از بخشایندگی

هر چه می‌گذرد می‌بینم نمی‌توانم ببخشم. باید بپذیرم اینقدر زخم سخت بود که جای بخشایش نیست. شاید این کمکم کند برای گذر از این رنج. اینکه منتظر بمانم که آن روی رئوف حاکم شود، بلاتکلیفی است و این بلاتکلیفی خشم را زنده نگه می‌دارد انگار. با خودم باید کنار بیایم که نمی‌بخشم و یا بهتر بگویم عاجزم از فضیلت بخشایندگی.

۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

مرد پشت باجهٔ پُست

یکی دو هفته پیش خواستم چیزی را پست کنم. رفتم باجهٔ پست نزدیک کتابخانه. مرد گفت امروز وقتش گذشته. گفتم خب بگیر و فردا پستش کن. نیازی نیست من دوباره بیایم. قبلاً همین کار را کرده بودم. مرد حوصله نداشت و گفت نمی‌شود. توی دلم گفتم دیگر نمی‌آیم پیشت. رفتم خیابان ارم پستش کردم.
امروز می‌خواستم کیف کوچکی را پست کنم. دو دل بودم که بروم همین باجهٔ نزدیک یا نه. گفتم مجازاتی که برایش بریده‌ای سخت‌گیرانه است و آن روز حق داشته. رفتم پیشش. گفتم یک پاکت حباب‌دار بده. گفت چی می‌خوای پست کنی؟ نشانش دادم. کیف کوچکی بود حدودا اندازه یک کتاب صد صفحه‌ای. گفت این نمی‌شود توی پاکت حباب‌دار پست کنی. گفتم من این کار را کرده‌ام. گفت من نمی‌کنم. به نظرم منظورش این بود که باید کارتن بخری و با کارتن پستش کنی. گفتم باشه و از باجه زدم بیرون. احساس کردم با تعجب سرش را بلند کرد و شاید زیر لب به سلامتی هم گفته باشد. رفتم همان خیابان ارم و پستش کردم با همان پاکت حباب‌دار.
ماجرا، ماجرای بی‌اهمیتی است. اما احساس خوبی نیست که از رفتاری بگذری و به امید اینکه همان یک‌بار باشد، دوباره به سمتش بروی و باز همان تکرار شود. بار سوم راهم را دورتر می‌کنم و یک‌سره می‌روم همان پست توی زیرزمین خیابان ارم.

۱۳۹۸ آذر ۱۴, پنجشنبه

دستم نمی‌رود ۲

گفته شده در بند است. دستم نمی‌رود که برایش دعا کنم. به من بد کرد؛ دو بار. راه جبران داشت و نکرد. دمِ بدی‌کردنش از موضع بالا سخن می‌گفت و انگار پوزخند می‌زد. برایم اهمیت نداشت. الان می‌بینم دوستانم از در بند بودنش، نگرانند. چیزی درونم هست که مانع می‌شود برایش دعا کنم. شاید رذیلت نباشد؛ اما نافضیلت است. گمانم این است این نابخشایندگی حتی در وقت سختی دیگری، اتفاقی نو درونم است. این‌قدر زخم خورده‌ام ازشان که بخشایندگی را فراموش کرده‌ام. به خودم نهیب می‌زنم که این‌چنین مباش؛ اما هنوز چیزی درونم مانع است که بخشاینده باشم. به گمانم باید شهری را ترک کرد که درش درون انسان‌ها را زخم می‌کند و این زخم‌ها، راه‌بندان خوبی‌هایند و منع خوبی می‌کنند. 

۱۳۹۸ آذر ۱۳, چهارشنبه

مسابقه

توی کتابخانه میم گفت توی مسابقه رادیویی رادیو قرآن شرکت کرده. ازمان خواست کمکش کنیم. تلاوتی پخش کرد و پرسید که می‌خواند. برایش گفتم شحات. رقیب تلاوتی را که برایش پخش کردند، بلد نبود. سؤال بعدی را هم برایش گفتیم. میم برنده شد. اما آیا کمک ما درست بود؟ رقابت بین میم و رقیبش بود؛ نه بین میم و رفقایش و رقیبش که احتمالاً تنها بود. احساس خوشی از کمک به میم ندارم. شاید به شکست رقیبش کمک کرده باشم. نمی‌دانم. 

۱۳۹۸ آذر ۱۰, یکشنبه

دست نرفتن

نمی‌دانم می‌توان از «دستم نمی‌رود»، مصدر دست نرفتن را ساخت یا نه. از خیلی سال پیش احساس خوبی به ب نداشتم. به گمانم با رانت و بازی‌های رسانه‌ای یکهو شد اندیشمند. چند کتاب که پیش از آن مثل آن و بهتر از آن چاپ شده بود، چاپ کرد. هیچ چیز خاصی نداشت. آن وقت‌ها که بحثش می‌شد بی‌محابا می‌گفتم بیسواد رانت‌خوار است. امروز حرفش بود. خواستم همین را بگویم. دیدم زبانم نمی‌چرخد که بگویم. با آنکه شاید الان مطمئن‌‌تر باشم؛ اما گفتنش سخت شده است. به نظر از عوارض دوران گذر از جوانی است.

۱۳۹۸ آذر ۹, شنبه

بی‌چارگی

صاد می‌گفت توی راه کامیونی آتش گرفته بود و راننده نمی‌توانست بیاید بیرون. خودروهایی ایستاده بودند و فقط تماشا می‌کردند. اتوبوسی توی شلوغی سرعت را کم کرد و ماجرا را دید، ایستاد. کسی از توی اتوبوس کپسول آتش‌نشانی را برداشت و شیشه را شکست و هر طور بود آتش را خاموش کرد و راننده را نجات داد.
تماشاگران حادثه، آدم‌های لزوماً‌ بدی نبودند، چه بسا آدم‌های خوبی بودند که آن دم دوست داشتند کمکی کنند؛ اما چاره‌ای نمی‌دانستند و چیزی به فکرشان نمی‌رسید و تنها تماشاگر بودند.
به گمانم این روزها مثل آن دسته تماشاگرانی‌ام که دوست دارم کاری کنم و هیچ راه مطمئنی به ذهنم نمی‌رسد. جا نه جای بانگ و فریاد تُهی است و نه جای تماشاگری، زمان چاره‌جویی است و چاره‌ یافت می‌نشود و یا به سختی یافت می‌شود.
زمانهٔ بی‌چارگی است.

۱۳۹۸ آذر ۵, سه‌شنبه

گفتگو

این روزها احساس بدی داشتم. از پیش تصمیم سکوت داشتم. به گمانم در فضای خشن و تحریف‌گر به سختی می‌توان سخن گفت. حتی سخن‌نگفتن هم سخت است. نه سخن را می‌فهمند و نه سکوت را. احساس بدی داشتم و این احساس بد در همه جانم روان بود و گونه‌ای آشفتگی و دلشوره را در دلم حس می‌کردم. امروز رفتم پیش دوستانی که چند ماه ندیده بودم‌شان. به چند نفر که خیلی وقت بود گپ نزده‌ بودیم، زنگ زدم. و از بخت نیک، چند تن از دوستان زنگ زدند. بخش زیادی از امروزم به گفتگو گذشت. از هر چیزی گفتیم و شنیدیم. وقتی به خانه برمی‌گشتم آرامش داشتم و شادی. گاهی نیازمندِ اینم کسی بگوید همه چیز آرام است تا باور کنم و آرام شوم. میان این گفتگوها جمله‌ای از عین شنیدم که چقدر راهگشا بود. آرام‌آرام انگار جرأت سخن‌گفتن در فضای خشن را پیدا خواهم کرد. شاید هم جرأت سکوت را؛ اما انتخابی مطمئن خواهد بود؛ نه انتخابی واکنشی به رفتارهای دیگران.

۱۳۹۸ آذر ۴, دوشنبه

آنچه نیستیم

این را جدیداً کشف کرده‌ام که وقتی چیزی نیستم و دیگری اصرار دارد آنم، سخت برمی‌آشوبم؛ دستکم در درون خودم. خصوصاً اگر چیزی باشد که سخت مخالفش باشم. به نظر عادی است. من با الف مخالفم و ده‌ها بار با الف مخالفت کرده‌ام و کسی بگوید تو دوستدار الفی. اگرچه این ناراحتی و برآشفتن عادی است؛ اما می‌توان آن را نافضیلت کوچک شمرد. نافضیلت لزوماً رذیلت نیست؛ اما دور از فضیلت است. این برآشفتگی با بی‌ارزشی نام و بی‌ارزشی سخن دیگران در تعارض است.

۱۳۹۸ آذر ۲, شنبه

هیچ

سال‌ها پیش در «مهر تابان» ماجرایی را خوانده بودم که در دعوایی خونین که چند نفر کشته شدند، عارفی تنها تماشاگر بوده بدون هیچ احساسی.«از ناودان خون می‌ریخت و در ایوان دو کشته افتاده بود و در صحن حیاط نیز دو کشته افتاده بود و من تماشا می‌کردم.» [اینجا] داستانی شبیه «بیگانه» کامو.

نمی‌دانم این چقدر اخلاقی باشد یا نباشد؛ اما به نظر تبیینی معقول دارد. شاید حتی چند تبیین متفاوت داشته باشد. در نگاهی فلسفی در هستی ازلی و ابدی ما انسان‌ها هیچ و گمیم. گفته شده اگر عمر زمین ۲۴ ساعت باشد، تاریخ ما انسان‌ها در ثانیهٔ آخر است. همهٔ تاریخ ما یک ثانیه است و عمر هر کدام از ما یک‌هزارم ثانیه از عمر ۲۴ساعتهٔ زمین است و اتفاقات هر روز چیزی نزدیک صفر. این هیچ بودن در برابر تاریخ و هستی همه چیز را «هیچ» می‌کند. 

گاهی، آنی و دمی در وضعیتِ «هیچـ»ـم.