کتاب را باز کردم که بیست دقیقهای که توی تاکسیام چیزی بخوانم. هر دو سه دقیقه سرم را بلند میکردم. تند میراند و انگار دنیا بند شده است به زود رسیدن تاکسی. یکی دو جا خطرناک راند. اگر سرم توی کتاب نبود، میترسیدم. به هر زوری بود میخواست خودش را جلو و جلوتر بکشد. وسط بلوار امین به تاکسی دیگری زد. چیزی نشده بود. بعد از چند دقیقه فحش و ناسزا راهشان را کشیدند و رفتند. اینها مهم نبود. نه عجله راننده، نه درگیریاش با آن یکی راننده، نه ترس توی دلم، نه چند صفحه کتابی که خواندم، اینها مهم نبودند. وقتی پیاده شدم، به عادت همیشگی نگاه کردم که مبادا چیزی از جیبم افتاده باشد. لنگه کفش سرخرنگ دخترانهای گوشه تاکسی غریب افتاده بود. این مهم بود.
۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه
۱۳۹۵ اسفند ۳, سهشنبه
علی. دال
بچهها که رفتند مدرسه، فیسبوک را باز کردم. شده است مثل شهر متروک. بندهخدایی است فلسفه خوانده، از جهت سیاسی ارزشی است. دیروز یادداشت یکی دوستان را میخواندم، نظرات را نگاه کردم. اسم آن بنده خدا را دیدم. خط اول را که میخواندم، گوشهای از ذهنم گفتم، هرگاه نظری ازش دیدهام، تکهای به من انداخته. مسئله خیلی بیربطتر از این بود که اسم من باشد. خط سومی اسم من را آورده بود و چیزی گفته بود. برایش نوشتم نقد بکن اما نه مبهم. کلمه «بیخاصیت» هیچ ارزش نقدی ندارد. توی ذهنم بود شاید جوابی گفته باشد که نه. فیسبوک میان پستها چند نفری را پیشنهاد میکند برای دوستی. هیچگاه بهش توجهی نمیکردم. صفحه را که بالا و پایین میکردم، وسط این پیشنهادها «علی.دال» را دیدم. داشت میخندید. پشتسرش پیرمردی بود که ایرانی نبود. احتمالاً استادش است. علی طلبهای سنتی، درسخوان و بسیار متشرع بود. یکهو رفت آمریکا حقوق بخواند. آخرین بار ۸۸ دیدمش؛ روزی که بهجت مرد. از همان مسجد بهجت آشنا شدیم. به گمانم یکی از کتابهای مقدمات را بهش درس دادم. احساسِ خوش پیداکردن یک دوست قدیمی را داشتم. درخواست دوستی دادم. حتی آنی توی ذهنم آمد نکند اینجا نشناسدم. دوست دارم همان خودش باشد که بود.
۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه
تا مرد سخن نگفته باشد
حسن بهتر از ما عکس میگرفت. حتی بهتر از ما درست نیست. حسن عکاس بود و ما نبودیم. شین اما این را قبول نداشت. در برابرش مقاومت میکرد و به عکسهای حسن ایراد میگرفت. نمیشد احساسی را که توی کلماتش بود نادیده گرفت. گاهی کلمات خود آن احساس میشدند «بدم میآید» و ...حسن هیچ آمد و شدی با ما نداشت. فقط از دور دیده بودیمش. من این واقعیت را به سادگی پذیرفتم که حسن بهتر از ماست، حتی آن موقعی که آرامآرام به سمت عکاسشدن میرفت. هر وقت عکس خوبی داشت، تحسینش میکردم و اگر ایرادی یا نکتهای به ذهنم میرسید، برایش مینوشتم.
کلمات شین توی ذهنم بود. نمیدانم چه شد که با حسن دوست شدم. با هم اینور و آنور رفتیم. اگرچه کم همدیگر را میبینیم، اما ساده و صمیمی هستیم. بیشیلهپیلگی و همیشه شاد بودن دو صفت حسن هستند. بعد از اینکه با حسن دوست شدم، کلمات شین را دربارهاش تحمل نمیکردم. غیرواقعی بودند. برای من شدند استدلالی علیه خود شین.
عصمت
قرار شد ضامن دوست طلبهای شوم. یک میلیون تومان وام میخواست. باید اینترنتی درخواست ضمانت میداد و من هم اینترنتی تأیید میکردم. هفت-هشت-ده روزی است که درخواست داده، اما در صفحهٔ من نوشته که هیچ درخواستی نیامده. بعد از تأیید من -که نشده بود- باید میرفتیم و چند برگه امضا میکردیم. شیخی پیر و آراسته مسئولش بود. دوستم داستان را برایش گفت. گفت امکان ندارد که سیستم خطا کند. چند بار این را تکرار کرد. برایش گفتیم که این ناممکن حالا شده. گفت بروید پیش آقای شاکر. شاید هم شاکری. شاکر هم تعجب کرد. زنگ زد جایی دیگر. کار درست شد. باید ابتدا چک یا سفته ضمانت نیز وارد میشد تا درخواست برای من بیاید. این را ننوشته بودند.
برگشتیم پیش شیخ آراسته. از پس مانیتور نوعی جدال سنت و مدرنیته را نمایندگی میکرد. دو یا سه بار دیگر تکرار کرد که تقصیر شما بود و امکان ندارد سیستم خطا کند. یک بار هم گفت محال است. بار چهارم که گفت هم من و هم رفیق گفتیم تقصیر ما نبود و تقصیر «سیستم» بود. تندتر گفت نه تقصیر شما بود. بعد گفت چون تقصیر شما بود، باید فردا بیایید. سیستم انداختهاست به فردا. رفیق گفت برگه ضمانت را بده تا لازم نباشد ضامن فردا هم بیاید. گفت ضامن هم باید باشد. رفیق گفت: شما که ضامن را دیدهاید و اگر برگهها را الان امضا کند، نیازی نیست فردا بیاید. گفت آخه سه برگه است. چند دقیقه ذهنم داشت ملازمه میان «سه برگه» بودن و نیاز به فردا آمدنم را بررسی میکردم. بعد دوباره تکرار کرد که تقصیر خودتان بود و محال است سیستم اشتباه کند. دهان را باز کردم که چیزی بگویم. هی کلمات «پشت هر سیستمی و هر برنامهای انسانی است» را جمع و جور میکردم که رفیقم نیمخیز شد و با تحکم گفت «خود انسان خطاکار است چه برسد به مصنوع انسان» و محکمتر گفت «خدانگهدار» و آمدیم بیرون.
۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه
ساعت یازده از خانه زدم بیرون. سوار تاکسی زرد شدم. تا آخر خط تنها مسافرش بودم. توی این خط طولانی -که شاید طولانیترین خط تاکسی قم باشد- تنها مسافر بودن حس بدی دارد. احساس میکنی باید چیزی میان کرایه دربست و کرایه مسافر عادی را بدهی و اگر ندهی جفا کردهای به راننده. احساس میکنی راننده توی ذهنش میگوید عجب مسافر بدیُمنی و از این احساسهای الکی که هیچگاه از قلمرو ذهن خارج نمیشوند.
صد متری جلوتر نرفته بودیم که راننده دست کرد پشت فرمان و بیسکویتی درآورد و بدون اینکه چیزی بگوید گرفت سمت من. من هم بدون اینکه تعارف کنم، از دستش گرفتم و ممنون گفتم. فکر کردم این بیتعارف بیسکویت گرفتن بهتر از تعارفهای الکی و نگرفتن بیسکویت است. خودم خرسند بودم. تا آخر سفر -که تنها مسافر بودم- هیچ چیز نگفتیم.
صد متری جلوتر نرفته بودیم که راننده دست کرد پشت فرمان و بیسکویتی درآورد و بدون اینکه چیزی بگوید گرفت سمت من. من هم بدون اینکه تعارف کنم، از دستش گرفتم و ممنون گفتم. فکر کردم این بیتعارف بیسکویت گرفتن بهتر از تعارفهای الکی و نگرفتن بیسکویت است. خودم خرسند بودم. تا آخر سفر -که تنها مسافر بودم- هیچ چیز نگفتیم.
۱۳۹۵ بهمن ۲۵, دوشنبه
گپ با حسین
با حسین حرف میزنم و در حرف زدن باهاش لذتی عجیب احساس میکنم. خواهرزادهام است. یکهو به سرش زد برود عراق درس بخواند و رفت. چند ماهی است که مقیم نجف شده. تا وقتی که اینجا بود، چنین احساسی در گفتگو نداشتم. عکسش را که با برج سامرا گرفته، برایم فرستاده است. خوش به حالش.
۱۳۹۵ بهمن ۲۲, جمعه
پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات میرسد
وجعلنا علی قلوبهم اکنة ان یفقهوه وفی آذانهم وقرا [انعام:۲۵]
ما بر دلهايشان پردهها افكندهايم تا آن را نفهمند و در گوشهايشان سنگينى [قرار دادهايم].
فدمرناهم تدمیرا [فرقان:۳۶]
پس آنان را به سختى هلاك نموديم.
۱۳۹۵ بهمن ۲۱, پنجشنبه
مشتهای غیرمعرفتیِ آگاهیبخش
یادم نیست این را از کی شنیدم؛ شاید از محسن. محسن به خاطر دو سه جملهاش بر گردن من حق دارد. از مجموعهٔ باور و رفتارش که ازش بسیار فاصله دارم، این دو سه جمله را گزینش میکنم و مدیونش هستم. احتمالاً این را هم محسن گفته بود. اینکه از کجا شنیده بود یا اینکه خودش گاهی از درونش حکمتی میجوشید، نمیدانم؛ اما اینقدر میدانم که فوتبالیست خوبی بود. میگفت: گاهی به تماشای بدی دیگران بنشینیم و زشتیشان را ببینیم و بعد همانها را در خودمان تماشا کنیم.
موانع بسیاری هست که رفتار خودمان را در ترازوی بیغل و غش خوبی و بدی نگذاریم. وقتی دیگری را تماشا میکنیم، گاهی آن موانع نیست و میتوانیم خوبی یا زشتی را بهتر ببینیم. این تماشاگری گاهی مشت میزند به خودفریبی خودمان. موانع غیرمعرفتی مانع آگاهی شده است در درونمان. مشتهای غیرمعرفتی این موانع را خرد میکند. نگفتم همیشه موانع غیرمعرفتی باید با پتکهای غیرمعرفتی خرد شوند، این را نگفتم.
یادم باشد که این تماشاگری نه آسان است و نه کار هر کسی است.
یادم باشد که این تماشاگری نه آسان است و نه کار هر کسی است.
۱۳۹۵ بهمن ۲۰, چهارشنبه
بدون عنوان
تلویزیون یکهو اول «ایران ای سرای امید» را پخش میکند. سر برمیگردانم. از اول تا آخر که پخشش میکند بزرگ زیرش نوشته است: «خواننده: محمد معتمدی»
۱۳۹۵ بهمن ۱۹, سهشنبه
«فرق میکند»
حرفش را که شنیدم، ذهن محاسبهگر منطقدانِ مغلطهیاب شروع کرد به تحلیل کلماتش. کلماتش را اشتباه میدانم. ذهن لوامهام نهیب میزند که عین همین کلمات را با تغییر فرد و دسته خودم گفته بودم؛ بارها گفته بودم. هم حرف من، هم حرف او یک شکل بود: «دستهٔ جیم آدمهایی با چهرهها و رفتارهای متفاوتی دارد. اما من الف را -با آنکه رفتارهایش متفاوت از دیگران است- نماد این گروه میدانم.» جالب اینکه فرد الف افراطیترین رفتارها را دارد. هم من، هم او دیگر آدمهای این دو دسته را مخفیکار میدانیم. ظاهری موجه دارند و در باطنشان دشمنی است. اما الف است که ظاهر و باطنش یکی است و این الف نماد آن گروه است.
او میگوید و من میگویم الف نماد گروه جیم است. فوراً ذهنِ توجیهگر به میان میآید آنچه من گفتهام اگرچه شبیه گفتههای اوست؛اما «فرق میکند» همینکه فرد و دستهاش فرق میکند، بس است برای اینکه بگویم این «فرق میکند.»
«فرق میکند» یکی از توجیههایی است که سالها شنیدهام و در بسیاری اوقات ندانستهام واقعاً چه فرقی میکند؟ به این «فرق میکند»ها خوشبین نیستم و هرگاه میشنومشان انگار بوی فریب میآید.
حجت الاسلام و المسلمین
میروم تو صفحهٔ دو سه نفر از روحانیان توییتر. جیکهایشان را میخوانم. هیچ جیکی دربارهٔ خودشان و زندگیشان و زندگی روزمرهٔ دیگران نیست. از آیه و روایت خبری نیست. از دعوت به خوبیها و اخلاق چیزی ندیدم. چند جیک در حمایت از قالیباف دیدم. یکی دو کنایه به مرحوم هاشمی که نویسنده تلاش کرده هم کنایهاش را بگوید و هم وانمود کند احترام مرده را نگه داشته. نقد سیاست خارجهٔ دولت یازدهم فراوان بود. از ترامپ و آمریکا و ... بسیار گفته بودند. صفحهٔ دیگری را باز کردم. بیشتر سیاسی بود؛ اما بر خلاف قبلیها گاهی شعر و عاشقانهای نوشته بود.
|
هشدار: این گزارش فقط به اندازهٔ همین چند نفر -نه بیشتر- ارزش دارد.
۱۳۹۵ بهمن ۱۷, یکشنبه
النجاة فی الصدق
سربازی جایی امریه بودم. مسئولم بسیار مدارا میکرد و آسان گذشت[خدا خیرش دهد]. وقتی میخواستم نامه پایان خدمت را از آنجا بگیرم، ساعت کاری کم داشتم. رئیس آنجا باید برایم امضا میکرد و میدانست که ساعت کم دارم. مسئولم به من گفت برو بگو فلان کار را بیرون از اینجا انجام دادهام و گویا به رئیس هم گفته بود. پیش رئیس که رفتم گفت اینقدر ساعت کاری کم داری. گفتم بله. گفت برونکاری نداشتی؟ گفتم نه. با تعجب گفت: نه؟ گفتم نداشتم. گفت فلان کار را مگر قرار نبود انجام بدهی؟ گفتم حتی یک ثانیه هم انجام ندادم. خندهاش گرفت. گفت حالا چه کنم؟ گفتم خواهی مرا ببخشا خواهی مرا رها کن. گفت اینکه هر دوتاش یکی شد. برایم برگه را امضا کرد. بهش گفتم برایتان آن کار را انجام میدهم و انجام دادم.
چند روز پیش بازی ماشینسازی-استقلال بود. زمین پر برف بود و توپ رنگی نبود. بین دو نیمه زنگ زدند به مسئول بازی. خیلی ساده گفت آقا اشتباه کردیم. ببخشید. سه چهار بار عذرخواهی کرد. نیمه دوم توپ رنگی بود. وقتی که حرفهایش تمام شد، احساس خوبی داشتم.
نه صدق و نه کذب، واقعیتِ گذشته را تغییر نمیکند و مقصر را بیتقصیر نمیکند؛ اما کسی که با ناراستگویی میخواهد تقصیرش را بپوشاند، علاوه بر تقصیر، به ناراستی هم متهم میشود و مقصر راستگوی عذرخواه از مقصر ناراستگوی توجیهگر برتر است.
۱۳۹۵ بهمن ۱۶, شنبه
ناآگاهی و طنزنابلدی
برای رهایی از همیشه شنونده بودن، باید سخن گفت. برای سخن گفتن باید چیزی دانست که دیگران ندانند. وقتی ناآگاهی باشد، سادهترین جایگزین طنز است. نومؤلفان شبکههای اجتماعی را نگاه کنید که به سمت طنز میروند؛ اما مشکل پابرجاست. طنزنابلدند. طنزنابلدی کلمات را به سمت لودگی میکشاند به سمت کلمات رکیک میرود.
خواب
روبروی حسن بودم. میگفتم اگر طالقانی نمیمرد، نهضت آزادی و جبهه ملی و سازمان مجاهدین عاقبتش این نمیشد. میترسم بعد از مرگ هاشمی، چنین اتفاقاتی بیافتد.
گاهی توی کتابخانه بعد سلام علیک با لحنی شوخی میگویم از اینکه امروز هم تو را دیدم، شادمانم. شادمان هستم؛ اما نه آنقدر که این جمله را بگویم. طوری میگویمش که هر دو خندهای بکنیم؛ از آن خندههایی که پشتش چیز خندهداری نیست و فقط خنده است. توی کوچهپسکوچههای یخچالقاضی یکی دوستان قدیم را دیدم و به شوخی این جمله را گفتم و خندید. بعد که رفت و رفتم، ده قدمی که دور شده بودم؛ یکهو به خودم گفتم «چقدر شاد شدم که دیدمش» و کل راه کیفور بودم.
از خوشیهای کمیاب
لحظات غریبی توی زندگی است که کم اتفاق میافتند. اینکه مرده باشی و کسی بیاید روی قبرت یا توی خانهای در دوردستها یکهو رفیقی، آشنایی یادت بیافتد. چند روزی درس نرفته بودم. میان دو درس رفتم کنار شیخ جواد. گفت دیروز پریروز سر میگرداندم تا پیدایت کنم. جواد از صمیمیترین دوستهای دورانِ خوش نوجوانیام بود. سالهاست کمتر و خیلی کمتر همدیگر را میبینیم و چیزی میگوییم. پارسال که آمد درس، گاهی بین دو درس ده دقیقهای صحبت میکردیم و تمام. فاصلهمان زیاد است. نمیدانم چرا اینکه گفت سر میگرداندم، برایم خوشایند بود و لذتبخش.
۱۳۹۵ بهمن ۱۴, پنجشنبه
تغییر کن قضا را
دگرگونی نفی است و اثبات. رفت است و آمد. حذف است و اضافه. ویرانی است و بازسازی. نفی و رفت و حذف و ویرانی رنجآور است.
خبرها یکییکی
بیخبر از همه عالم شوم؛ اما نشدم
خبرهای رنجآور پیاپی را کنار هم میگذارم؛ توی یک خط. یاد بابابزرگ میافتم هنگامِ گندمبرون. ایستاده است و آفتاب میریزد روی پیشانیِ پرعرقش. خنده دارد روی لبش. این خنده برایم خلاصهٔ یک زندگی است؛ یک زندگی دور از خبرهای رنجآورِ پیاپی. دنیای بابابزرگ خلاصه میشد در روستا و مردمانش و پسرهایش که به شهر رفته بودند برای درس خواندن. توی بیست-سی سال آخر رادیو آمده بود. عکسی از بابابزرگ دارم، محمد بغلش است و کارالی و میرفرج و میرعبدالحسین هم هستند و وسط عکس رادیو است با آنتنی بلند. انگار کانونِ عکس رادیو است. رادیویی که از این سو خبرها را بیدرنگ میکند.
خبرهای رنجآوری که بابابزرگ میشنید، خلاصه میشدند توی مرگ یکی از اهالی روستا، گمشدن بزها، باران نیامدن -که آن سالها میبارید- و آتش گرفتن گندمها و ... میرعلیصفدر خواسته بود چای درست کند، باد آمده بود و آتش را برده بود روی کلورها و آتش گر گرفته بود و یک سال زحمت و خستگی را دود کرده بود.
بابابزرگ تابستانِ شصت و چهار مُرد. هشتاد و یک ساله بود. دنیا عوض شد و ما شدیم میراثدار همهٔ رنجهای آنبهآن عالم. خودمان را انداختیم در وسط خبرهایِ پیاپی رنجآور و محنتِ دیگران، محنت ماست. شدیم سوگوارِ همهٔ رنجهای بشر.تصویر پیرمردی که لبخندش خلاصهٔ زندگیاش است، برایمان شد تصویری غریب و دور. «باید برون کشید از این ورطه رخت خویش»
انسانِ وارثِ همه رنجهای انسانها فرسوده میشود. «بنیآدم اعضای یکپیکرند»؛ اما نه اینقدر. این رنجها همیشه بودهاند و هستند و خواهند بود. اما محدوده خبرهای رنجآور کوچک بود. بابابزرگ -خدا بیامرزدش- شریکِ رنجهای مردم روستا بود. اما ما همرنج همهٔ انسانها شدهایم.
هی دست میرود به کمرها یکی یکی
وقتی که میرسند خبرها یکی یکی
![]() |
بابابزرگ و لبخندش |
۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه
دوگانه عشق و ترس
باید یک شب تابستانی باشد، دست چپم توی دست سعید بود و دست راستم توی دست حسین. بلندبلند میخواندیم. هادی موهاش را توی گرمای باقیمانده از روز تابستان میچرخاند و ما دستهایمان را انگار که جوانان سرخوش پاریس پس از پیروزی انقلاب فرانسه باشیم، توی هوا بالا برده بودیم؛ دستهای توی هم. عاشقانه بود. شعر عاشقانه بود. لحن عاشقانه بود؛ یک عاشقانهٔ حماسی. دستهای به سمت سیاهی آسمان شب، همه راویان یک شیدایی بودند. هادی میخواند و ما میخواندیم و بیپروا توی خیابانهای نیمهشب میرفتیم و میرفتیم و عاشقانهٔ حماسیمان گم میشد توی تاریکی آن شب گرم تابستان.
*
مهدی سالها پیش نصفهشبی سرد که تازه رسیدهبودیم به پلههای چشمه نباتی گفت «همهاش تقصیر خودش است». مهدی را تأیید نکردم. هیچگاه برایش آن کلماتش را نگفتم. اما این سالها بارها و بارها توی ذهنم گفتهام حق با مهدی بود.
*
فروریختیم و ترسیدیم.
باز به جست و جوی چه هستيم؟
ترتولیان میگفت «پس از ایمان، در پیِ چهایم؟» یاد آن روزی افتادم که توی نجف، توی پسکوچههایی که هیچ زائری نمیرود، دنبال خانهٔ شیخ هادی میگشتم. شیخ هادی پدربزرگ مجتبی بود و سالها تنها آنجا مانده بود. با عربی دست و پا شکستهای از مغازهای پرسیدم. پیرمردی سرحال با گامهای تند از تهِ مغازهٔ بغلی خودش را کشاند جلوی مغازه، انگار از تاریکی آمد توی نور، با لحنِ محکمی گفت: «پیِ چه میگردی؟» این کلمات پارسیترین واژگانی بود که شنیده بودم. طنز غریبی بود. خانهٔ شیخ هادی را نمیدانست؛ اما عمارة عجمی را که نزدیک خانه بود برایم گفت.
خوش به حال ترتولیان که دیگر پیِ چیزی نبود.
|
«آتن را با اورشليم چه کار؟ ميان آکادميا و کليسا چه توافق است؟ کافران را با مسيحيان چه مناسبت است؟پس از بهره بردن از إنجيل، باز به جست و جوي چه هستيم؟ پس از ايمان ديني، خواستار کدام اعتقاد ديگر باشيم»
اتين ژيلسون، عقل و دين در قرون وسطي، ترجمه شهرام پازوکي، چاپ دوم، تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، ۱۳۷۸، ص ۴-۵ .
۱۱
میگوید: چقدر جلو رفتیم؟
همه این میلیون دقیقهها را جلوی چشمم میگردانم توی چند ثانیه. جوابش یک کلمه است: «هیچ». اما چیزی نمیگویم. یک لبخند میزنم برایش.
همه این میلیون دقیقهها را جلوی چشمم میگردانم توی چند ثانیه. جوابش یک کلمه است: «هیچ». اما چیزی نمیگویم. یک لبخند میزنم برایش.
الدهر انزلنی ثم انزلنی
حتی مقایسه درست نیست.
|
این توی پیشنویسها بود. پنج پیشنویس دارم برای ۴-۵ سال پیش و نمیدانم داستانشان چه بود. یکیشان خیلی غمانگیز بود و غرقم کرد توی خودش. عجیب بود.
|
این توی پیشنویسها بود. پنج پیشنویس دارم برای ۴-۵ سال پیش و نمیدانم داستانشان چه بود. یکیشان خیلی غمانگیز بود و غرقم کرد توی خودش. عجیب بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)