۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

دوگانه عشق و ترس

باید یک شب تابستانی باشد، دست چپم توی دست سعید بود و دست راستم توی دست حسین. بلندبلند می‌خواندیم. هادی موهاش را توی گرمای باقی‌مانده از روز تابستان می‌چرخاند و ما دست‌هایمان را انگار که جوانان سرخوش پاریس پس از پیروزی انقلاب فرانسه باشیم، توی هوا بالا برده بودیم؛ دست‌های توی هم. عاشقانه بود. شعر عاشقانه بود. لحن عاشقانه بود؛ یک عاشقانهٔ حماسی. دست‌های به سمت سیاهی آسمان شب، همه راویان یک شیدایی بودند. هادی می‌خواند و ما می‌خواندیم و بی‌پروا توی خیابان‌های نیمه‌شب می‌رفتیم و می‌رفتیم و عاشقانهٔ حماسی‌مان گم می‌شد توی تاریکی آن شب گرم تابستان.
*
مهدی سال‌ها پیش نصفه‌شبی سرد که تازه رسیده‌بودیم به پله‌های چشمه نباتی گفت «همه‌اش تقصیر خودش است». مهدی را تأیید نکردم. هیچ‌گاه برایش آن کلماتش را نگفتم. اما این سال‌ها بارها و بارها توی ذهنم گفته‌ام حق با مهدی بود. 
*
فروریختیم و ترسیدیم.