۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

ساعت یازده از خانه زدم بیرون. سوار تاکسی زرد شدم. تا آخر خط تنها مسافرش بودم. توی این خط طولانی -که شاید طولانی‌ترین خط تاکسی قم باشد- تنها مسافر بودن حس بدی دارد. احساس می‌کنی باید چیزی میان کرایه دربست و کرایه مسافر عادی را بدهی و اگر ندهی جفا کرده‌ای به راننده. احساس می‌کنی راننده توی ذهنش می‌گوید عجب مسافر بدیُمنی و از این احساس‌های الکی که هیچ‌گاه از قلمرو ذهن خارج نمی‌شوند.
صد متری جلوتر نرفته بودیم که راننده دست کرد پشت فرمان و بیسکویتی درآورد و بدون اینکه چیزی بگوید گرفت سمت من. من هم بدون اینکه تعارف کنم، از دستش گرفتم و ممنون گفتم. فکر کردم این بی‌تعارف بیسکویت گرفتن بهتر از تعارف‌های الکی و نگرفتن بیسکویت است. خودم خرسند بودم. تا آخر سفر -که تنها مسافر بودم- هیچ چیز نگفتیم. 

هیچ نظری موجود نیست: