لحظات غریبی توی زندگی است که کم اتفاق میافتند. اینکه مرده باشی و کسی بیاید روی قبرت یا توی خانهای در دوردستها یکهو رفیقی، آشنایی یادت بیافتد. چند روزی درس نرفته بودم. میان دو درس رفتم کنار شیخ جواد. گفت دیروز پریروز سر میگرداندم تا پیدایت کنم. جواد از صمیمیترین دوستهای دورانِ خوش نوجوانیام بود. سالهاست کمتر و خیلی کمتر همدیگر را میبینیم و چیزی میگوییم. پارسال که آمد درس، گاهی بین دو درس ده دقیقهای صحبت میکردیم و تمام. فاصلهمان زیاد است. نمیدانم چرا اینکه گفت سر میگرداندم، برایم خوشایند بود و لذتبخش.