۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

علی. دال

بچه‌ها که رفتند مدرسه، فیس‌بوک را باز کردم. شده است مثل شهر متروک. بنده‌خدایی است فلسفه خوانده، از جهت سیاسی ارزشی است. دیروز یادداشت یکی دوستان را می‌خواندم، نظرات را نگاه کردم. اسم آن بنده خدا را دیدم. خط اول را که می‌خواندم، گوشه‌ای از ذهنم گفتم، هرگاه نظری ازش دیده‌ام، تکه‌ای به من انداخته. مسئله خیلی بی‌ربط‌‌تر از این بود که اسم من باشد. خط سومی اسم من را آورده بود و چیزی گفته بود. برایش نوشتم نقد بکن اما نه مبهم. کلمه «بی‌خاصیت» هیچ ارزش نقدی ندارد. توی ذهنم بود شاید جوابی گفته باشد که نه. فیس‌بوک میان پست‌ها چند نفری را پیشنهاد می‌کند برای دوستی. هیچ‌گاه بهش توجهی نمی‌کردم. صفحه را که بالا و پایین می‌کردم، وسط این پیشنهادها «علی.دال» را دیدم. داشت می‌خندید. پشت‌سرش پیرمردی بود که ایرانی نبود. احتمالاً‌ استادش است. علی طلبه‌ای سنتی، درس‌خوان و بسیار متشرع بود. یکهو رفت آمریکا حقوق بخواند. آخرین بار ۸۸ دیدمش؛ روزی که بهجت مرد. از همان مسجد بهجت آشنا شدیم. به گمانم یکی از کتاب‌های مقدمات را بهش درس دادم. احساسِ خوش پیداکردن یک دوست قدیمی را داشتم. درخواست دوستی دادم. حتی آنی توی ذهنم آمد نکند اینجا نشناسدم. دوست دارم همان خودش باشد که بود. 

هیچ نظری موجود نیست: