۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه

تا مرد سخن نگفته باشد

حسن بهتر از ما عکس می‌گرفت. حتی بهتر از ما درست نیست. حسن عکاس بود و ما نبودیم. شین اما این را قبول نداشت. در برابرش مقاومت می‌کرد و به عکس‌های حسن ایراد می‌گرفت. نمی‌شد احساسی را که توی کلماتش بود نادیده گرفت. گاهی کلمات خود آن احساس می‌شدند «بدم می‌آید» و ...حسن هیچ آمد و شدی با ما نداشت. فقط از دور دیده بودیمش. من این واقعیت را به سادگی پذیرفتم که حسن بهتر از ماست، حتی آن موقعی که آرام‌آرام به سمت عکاس‌شدن می‌رفت. هر وقت عکس خوبی داشت، تحسینش می‌کردم و اگر ایرادی یا نکته‌ای به ذهنم می‌رسید، برایش می‌نوشتم.
کلمات شین توی ذهنم بود. نمی‌دانم چه شد که با حسن دوست شدم. با هم این‌ور و آن‌ور رفتیم. اگرچه کم همدیگر را می‌بینیم، اما ساده و صمیمی هستیم. بی‌شیله‌پیلگی و همیشه شاد بودن دو صفت حسن هستند. بعد از اینکه با حسن دوست شدم، کلمات شین را درباره‌اش تحمل نمی‌کردم. غیرواقعی بودند. برای من شدند استدلالی علیه خود شین.

هیچ نظری موجود نیست: