۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

مهم

کتاب را باز کردم که بیست دقیقه‌ای که توی تاکسی‌ام چیزی بخوانم. هر دو سه دقیقه سرم را بلند می‌کردم. تند می‌راند و انگار دنیا بند شده است به زود رسیدن تاکسی. یکی دو جا خطرناک راند. اگر سرم توی کتاب نبود، می‌ترسیدم. به هر زوری بود می‌خواست خودش را جلو و جلوتر بکشد. وسط بلوار امین به تاکسی دیگری زد. چیزی نشده بود. بعد از چند دقیقه فحش و ناسزا راهشان را کشیدند و رفتند. این‌ها مهم نبود. نه عجله راننده، نه درگیری‌اش با آن یکی راننده، نه ترس توی دلم، نه چند صفحه کتابی که خواندم، اینها مهم نبودند. وقتی پیاده شدم، به عادت همیشگی نگاه کردم که مبادا چیزی از جیبم افتاده باشد. لنگه کفش سرخ‌رنگ دخترانه‌ای گوشه تاکسی غریب افتاده بود. این مهم بود.

هیچ نظری موجود نیست: