بیخبر از همه عالم شوم؛ اما نشدم
خبرهای رنجآور پیاپی را کنار هم میگذارم؛ توی یک خط. یاد بابابزرگ میافتم هنگامِ گندمبرون. ایستاده است و آفتاب میریزد روی پیشانیِ پرعرقش. خنده دارد روی لبش. این خنده برایم خلاصهٔ یک زندگی است؛ یک زندگی دور از خبرهای رنجآورِ پیاپی. دنیای بابابزرگ خلاصه میشد در روستا و مردمانش و پسرهایش که به شهر رفته بودند برای درس خواندن. توی بیست-سی سال آخر رادیو آمده بود. عکسی از بابابزرگ دارم، محمد بغلش است و کارالی و میرفرج و میرعبدالحسین هم هستند و وسط عکس رادیو است با آنتنی بلند. انگار کانونِ عکس رادیو است. رادیویی که از این سو خبرها را بیدرنگ میکند.
خبرهای رنجآوری که بابابزرگ میشنید، خلاصه میشدند توی مرگ یکی از اهالی روستا، گمشدن بزها، باران نیامدن -که آن سالها میبارید- و آتش گرفتن گندمها و ... میرعلیصفدر خواسته بود چای درست کند، باد آمده بود و آتش را برده بود روی کلورها و آتش گر گرفته بود و یک سال زحمت و خستگی را دود کرده بود.
بابابزرگ تابستانِ شصت و چهار مُرد. هشتاد و یک ساله بود. دنیا عوض شد و ما شدیم میراثدار همهٔ رنجهای آنبهآن عالم. خودمان را انداختیم در وسط خبرهایِ پیاپی رنجآور و محنتِ دیگران، محنت ماست. شدیم سوگوارِ همهٔ رنجهای بشر.تصویر پیرمردی که لبخندش خلاصهٔ زندگیاش است، برایمان شد تصویری غریب و دور. «باید برون کشید از این ورطه رخت خویش»
انسانِ وارثِ همه رنجهای انسانها فرسوده میشود. «بنیآدم اعضای یکپیکرند»؛ اما نه اینقدر. این رنجها همیشه بودهاند و هستند و خواهند بود. اما محدوده خبرهای رنجآور کوچک بود. بابابزرگ -خدا بیامرزدش- شریکِ رنجهای مردم روستا بود. اما ما همرنج همهٔ انسانها شدهایم.
هی دست میرود به کمرها یکی یکی
وقتی که میرسند خبرها یکی یکی
بابابزرگ و لبخندش |